غزل شمارهٔ ۲۸۹
او چنان داند که ما در عشق او کمتر زنیم
یا دو چنگ از جور او در دامن دیگر زنیم
هر زمان ما را دلی کی باشد و جانی دگر
تا به عشق بیوفایی دیگر آتش در زنیم
تا کی از نادیدنش ما دیدهها پر خون کنیم
تا کی از هجران او ما دستها بر سر زنیم
گاه آن آمد که بر ما باد سلوت برجهد
گاه آن آمد که ما با رود و رامشگر زنیم
گر فلک در عهد او با ما نسازد گو مساز
ما به یک دم آتش اندر چرخ و بر چنبر زنیم
گه ز رخسار بتان بر لاله و گل میخوریم
گه ز زلف دلبران با مشک و با عنبر زنیم
پشتمان از غم کمان شد از قدش تیری کنیم
باده پیماییم از خم بر خم دیگر زنیم