غزل شمارهٔ ۲۳۵۶
هر که رو زین خلق ناهموار در دیوار کرد
سنگلاخ دهر را بر خویشتن هموار کرد
خیره چشمان را اگر محجوب سازد دور نیست
روی شرم آلود او آیینه را ستار کرد
از تراشیدن غبار لشکر خط شد بلند
آب تیغ این سبزه خوابیده را بیداد کرد
لشکر سنگین غفلت بیجگر افتاده است
مشت آبی می تواند خفته را بیدار کرد
گرد کلفت بس که از دوران به روی من نشست
هر که رو آورد در من، روی در دیوار کرد
چین زدن بر جبهه ای آیینه رو انصاف نیست
تنگ بر طوطی نباید عرصه گفتار کرد
گر نمی گشتند زاغان سرمه آواز ما
می توانستیم فریادی درین گلزار کرد
بس که در تمثال شیرین برد تردستی به کار
در دل آیینه خون فرهاد شیرین کار کرد
روی گرم کارفرما گر هواداری کند
می توانم بیستون را زر دست افشار کرد
اعتبار ناقص از بی اعتباری بدترست
قیمت نازل به یوسف چاه را هموار کرد
گوشه گیری کشتی نوح است طوفان دیده را
ذوق تنهایی ز صحبتها مرا بیزار کرد
همچو بخت سبز گیرد از هوا زنگار را
از نمد آیینه ام تا روی در بازار کرد
عمر خود کوتاه کرد و نامه خود را سیاه
هر که صائب چون قلم سر درسر گفتار کرد