غزل شمارهٔ ۲۵۶۹
عشق او جا در دل دیوانه خالی می کند
روشنایی جای خود در خانه خالی می کند
در دل هر کس که مهمان می شود عشق فضول
خانه را اول ز صاحب خانه خالی می کند
عشق بر می دارد از دل بار کلفت حسن را
دامن اطفال را دیوانه خالی می کند
گریه بر خاک شهید خویش کردن عار نیست
شمع دل بر تربت پروانه خالی می کند
گر نباشد زهر چشم آن نگاه آشنا
خانه دل را که از بیگانه خالی می کند؟
در هوای آن لب میگون، لب مخمور من
هر نفس آغوش چون پیمانه خالی می کند
بر سریر خم مربع می نشیند همچو خشت
هر که قالب را درین میخانه خالی می کند
گریه خواهد کرد صائب محرم بزمش مرا
سیل جای خویش در کاشانه خالی می کند