غزل شمارهٔ ۲۵۱۸
عشق خوش سودا کف بی مغز را عنبر کند
آه را ریحان، سرشک تلخ را گوهر کند
خار در پیراهنش می ریزد از زخم زبان
عشق هر کس را که می خواهد زبان آور کند
شد دل افشاری فزون از حلقه گشتن زلف را
دام را بسیاری روزن سیه دلتر کند
می کند از مهربانی شیر مادر را زیاد
طفل بدخو هر قدر خون در دل مادر کند
در رگ جان هر که را چون رشته پیچ و تاب هست
بی کشاکش سر برون از روزن گوهر کند
شبنم از همت به خورشید بلند اختر رسید
چون بلند افتاد همت کار بال و پر کند
تا نگردد استخوانم توتیا، آن سنگدل
نیست ممکن درد سنگین مرا باور کند
در دل سخت تو را هم نیست، ورنه آه من
ریشه محکم در دل فولاد چون جوهر کند
رنگ عشق تازه ای ریزد زدلسوزی به خاک
شمع اگر پروانه را یک مشت خاکستر کند
کی غم همراه دارد هر که در منزل رسید؟
خضر چون سیراب شد کی یاد اسکندر کند؟
استخوان را کرد صائب در تن من جوی شیر
خون گرم من نمی دانم چه با نشتر کند