غزل شمارهٔ ۵۴۱۶
رشته جسم گرانجان را ز سر وا می کنم
سر برون چون سوزن از جیب مسیحا می کنم
چون می نارس امید پختگیها مانع است
در شکست خم دو روزی گرمدارامی کنم
آه آتشبار من در حسرت اسباب نیست
سینه را پاک از خس و خار تمنا می کنم
یک صدف بی گوهر عبرت ندارد روزگار
نیست از غفلت چو طفلان گر تماشا می کنم
چشم احسان دارم از بی حاصلان روزگار
زیر سرو وبید دامان از طمع وامی کنم
از گریبان صدف بهر چه آرم سر برون
من کز آب گوهر خود سیر دریا می کنم
دیگران گرباده از مینا به ساغر می کنند
من زکم ظرفی می از ساغر به مینا می کنم
بی محابا می زنم بر قلب آتش چون سپند
مصرع بر جسته ای هرگاه انشا می کنم
حاش لله خانه گل را کنم نقش و نگار
من که دل را ساده از خال سویدا می کنم
آنچنان با فقر خرسندم که گر بال هما
بر سر من سایه اندازد ز سروامی کنم
دشمن آیینه صافند معیوبان و من
از برای عیب خود آیینه پیدا می کنم
نیست از عزلت مرا مطلب اگر شهرت چرا
قاف را سنگ نشان صائب چو عنقا می کنم