غزل شمارهٔ ۵۴۴۶
عشق را در تنگنای سینه پنهان کرده ایم
شور محشر را حصاری در نمکدان کرده ایم
در صفای سینه ما طوطیان را حرف نیست
از تریهای فلک آیینه پنهان کرده ایم
سنگ طفلان را دهد گرد یتیمی خاکمال
از سواد شهر تا رو در بیابان کرده ایم
نیست طول عمر را کیفیت عرض حیات
ما به آب تلخ صلح از آب حیوان کرده ایم
تا عزیزان جهان ما را فرامش کرده اند
سجده های شکر پیش طاق نسیان کرده ایم
مطلب ما ترک سر بر خویش آسان کردن است
گر لبی چون پسته زیر پوست خندان کرده ایم
کشت ما را خوشه ای گر هست آه حسرت است
در زمین شور تخم خود پریشان کرده ایم
در شبستان عدم صبح امید ما بس است
آنچه از انفاس صرف آه و افغان کرده ایم
چون به صید جغد چون دون همتان قانع شویم؟
ما که خود را بر امید گنج ویران کرده ایم
چون سمندر صائب از اقبال عشق بی زوال
آتش سوزنده را بر خود گلستان کرده ایم