قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸۳ - در مدح بهرامشاه
گرد رخت صف زده لشکر دیو و پری
ملک سلیمان تراست گم مکن انگشتری
پردهٔ خوبی بساز امشب و بیرون خرام
زهرهٔ زهره بسوز زان رخ چون مشتری
از پی موی تو شد بر سر کوی خرد
دیدهٔ اسلامیان سجدهگه کافری
کفر ممکن شدی در سر زلفین تو
گر بنکردی لبت دعوی پیغمبری
عشق تو آورد خوی خستن بی مرهمی
هجر تو آورد رسم کشتن بی داوری
هجر تو مانند وصل هست روا بهر آنک
بر سر بازار نیز کور بود مشتری
صلح جدا کن ز جنگ زان که نه نیکو بود
دستگه شیشهگر پایگه گازری
عقل در دل بکوفت عشق تو گفت اندر آی
صدر سرای آن تست گر به حرم ننگری
عشق تو همچون فلک خرمن شادی بداد
صد کس را یک ققیز یک کس را صد گری
باشم گستاخ وار با تو که لاشی کند
صد گنه این سری یک نظر آن سری
چشم تو هر دم به طعن گوید با چشم من
مهره بدست تو بود کم زدهای خون گری
حسن تو جاوید باد تا که ز سودای تو
طبع سنایی به شعر ختم کند شاعری
چون تو ز دل برنخورد باری بر آب کار
خدمت خسرو گزین تا تو ز خود برخوری
خسرو خسرو نسب سلطان بهرامشاه
آنکه چو بهرام هست خاک درش مشتری
هست سنایی به شعر بندهٔ درگاه او
زان که مر او راست بس خوی ثنا پروری