غزل شمارهٔ ۳۲۹۰
کلفت از سینه می ناب برون می آرد
گرد ازین غمکده سیلاب برون می آرد
شانه گر غور در آن زلف گرهگیر کند
تا قیامت دل بیتاب برون می آرد
هرکه از حلقه آن زلف برآرد دل را
کشتی خویش ز گرداب برون می آرد
شمع را شوق تماشای تو در بزم شراب
شب آدینه ز محراب برون می آرد
در حریمی که لب لعل تو میکش باشد
قدح از خویش می ناب برون می آرد
ساده لوحی که ز گردون به کجی خواهد کام
گوهر از بحر به قلاب برون می آرد
هر که عریان شود از جامه هستی چو کتان
سر ز پیراهن مهتاب برون می آرد
غیر دندان تو در دایره هستی نیست
آسیایی که ز خود آب برون می آرد
جذبه خون من از شوق شهادت صائب
تیغ از پنجه قصاب برون می آرد