غزل شمارهٔ ۶۲۲۸
نیابد ره به بزمش گر دل پر اضطراب من
نخواهد ماند در بیرون در بوی کباب من
گرفتم بیم رسوایی است دامنگیر در روزت
چرا در پرده شبها نمی آیی به خواب من؟
شکست رنگ من بر شیشه دل سنگ می بارد
میا بی باده گلگون به سیر ماهتاب من
اگر ویرانی ظاهر نپیچاند عنانت را
توانی گنجها برداشت از ملک خراب من
خوشم با دولت ناخوانده، ورنه گر ضرور افتد
غزالان را به دام جذبه آرد پیچ و تاب من
به سر وقت دل من گر چنین مستانه می آیی
نخواهد ماند ای بی رحم، دودی از کباب من
عتاب آلود می گویی سخن، من کیستم آخر
که سازی تلخ عیش آن دهان را در عتاب من
من اینک همچو اشک از پرده بینش برون رفتم
نیایی گر برون از پرده شرم از حجاب من
به شوخی های معنی هر که پی برده است می داند
که دارد جنبشی چون نبض هر سطر از کتاب من
قدم بردار تا گردم نگشته است از نظر غایب
اگر تعمیر خواهی کردن احوال خراب من
دهد از هاله مه سامان طوق بندگی هر شب
ندارد گر چه پروای کسی مالک رقاب من
من از نازک خیالی آن هلال آسمان سیرم
که می سوزد نفس خورشید تابان در رکاب من
به دست داد خواهان از مروت می دهم دامن
وگرنه پاک چون صبح است با عالم حساب من
همان از شرمساری می کشم خط بر زمین صائب
اگر چه گشت عالمگیر افکار صواب من