غزل شمارهٔ ۶۱۶

قید الفت هستی وحشت آشیانیهاست
شمع تا نفس دارد شیوه پرفشانیهاست
شانه را به ‌گیسویش طرفه همزبانیهاست
سرمه را به چشم او، الفت آشیانی هاست
ما زسیر این ‌گلشن عشوه طرب خوردیم
ورنه چشم واکردن عبرت امتحانیهاست
ای سحرتامل‌کن‌، یک نفس تحمل‌کن
وحشت و دم پیری شوخی و جوانیهاست
زلف تابدارش را شانه می‌دمد افسون
دیده وقف حیرت‌کن موج جان‌فشانیهاست
پیش چشم بیمارش‌ گر دوتا شود نرگس
عیب سرنگونی نیست جای ناتوانیهاست
بیخودن ا‌لفت را، نیست‌کلفت مردن
مردنی اگر باشد بی تو زندگانی هاست
در وفا چه امکان‌ست جان کنم دربغ از تو
بر جبین‌ گره مپسند این چه بدگمانیهاست
چارسوی امکان را جز غبار جنسی نیست
بستن در مژگان عافیت دکانیهاست
محو یأس‌ کن حاجت ورنه نزد عبرتها
در طلب عرق کردن نیز ترزبانیهاست
از غرور وهم ایجاد هرزه رفته‌ای برباد
ای غبار بی‌بنیاد این چه آسمانیهاست
عمرهاست بیحاصل می‌زنی پر بسمل
بهر نیم‌جان بیدل این‌چه سخت‌جانیهاست