غزل شمارهٔ ۶۴۵
فرمان نمیبرد این دل چهسان کنم
کارم ز دست دل شده مشکل چسان کنم
دست قضا بسلسلها بسته خواهشش
با این دل اسیر سلاسل چهسان کنم
روز ازل جنون و خرد بخش کردهاند
مجنون بسعی بیهده عاقل چهسان کنم
نقص و کمال جمله خلایق نوشتهاند
آنرا که ناقص آمده کامل چهسان کنم
با نفس خویش چون نتوانم بر آمدن
با خیل دیو راکب و راجل چهسان کنم
دل ده مرا نخست و دلیری نظاره کن
با دشمن درون من بیدل چهسان کنم
کارم گره گره شده چون زلف دلبران
یارب علاج عقدهٔ مشگل چهسان کنم
افتادهام بدست هجوم رسوم خلق
ضبط رسوم مردم جاهل چهسان کنم
آزادگان چست بمنزل رسیدهاند
با ننگ واپسی من کاهل چهسان کنم
فیض و دلش بهم چو نسازند در سلوک
در راه دوست قطع مراحل چسان کنم