غزل شمارهٔ ۱۹۱۱
روی تو برق خرمن آسایش دل است
زلف تو تازیانه جانهای غافل است
هر خون که کرد در دل عشاق، مشک شد
اکسیر دانه است زمینی که قابل است
از رنگ و بوی، حسن خداداد فارغ است
نفزاید از بهار جنونی که کامل است
زاهد نیم به مهره گل مشورت کنم
تسبیح استخاره من عقده دل است
سوهان مرگ نیز علاجش نمی کند
پایی که از گرانی جان در سلاسل است
بحر تو بی کنار ز تن پروری شده است
از جان بشوی دست که هر موج ساحل است
ای رهروی که خیر به مردم رسانده ای
آسوده رو که بار تو بر دوش سایل است
از پیچ و تاب عشق مکن شکوه زینهار
کاین پیچ و تاب، جوهر آیینه دل است
از درد و داغ عشق بود برگ عیش من
این است دوزخی که به جنت مقابل است
هر کس نداده است گریبان به دست عقل
صائب بگیر دامن او را که عاقل است!