غزل شمارهٔ ۶۶۱۶
ای عالم از ظهور صفاتت عیان شده
بست و گشاد دست تو دریا و کان شده
پیدایی تو دست اشارات کرده قطع
عریانی تو پرده چشم جهان شده
از بی دریغ بخشی حسن کریم تو
هر ذره ای به هستی خود بدگمان شده
چندین هزار فاخته از مرغزار قدس
در جستجوی سرو تو بی آشیان شده
هر سبزه ای که از جگر خاک سرزده است
از جویبار ذکر تو رطب اللسان شده
اندیشه بلندخیالان عرش سیر
از دورباش کنه تو در دل نهان شده
آب روان ز حکم تو گردیده است سنگ
سنگ از حجاب حسن تو آب روان شده
از صد هزار فتنه یکی از ریاض تو
گل کرده است و نرگس چشم بتان شده
با یک زبان، به شکر تو هر سبزه ده زبان
با صد زبان، به حمد تو گل یک زبان شده
یک قطره عرق ز رخ لاله رنگ تو
بر برگ گل چکیده، لب دلستان شده
از خاک دانه سوز تو یک دانه ضعیف
بیرون فتاده، خال لب دلبران شده
چندین هزار قامت از تیر راست تر
در زیر بار عشق تو خم چون کمان شده
خواب گران به دیده ما پرده بسته است
ورنه چنان که هست جمالت عیان شده
بی سرمه چشم را که چنین می کند سیاه؟
عالم سیاه در نظر سرمه دان شده
گل را به روی تازه آتش چه نسبت است؟
دوزخ فسرده است که باغ جنان شده
این است اگر فریب تو، فرداست دیده ام
صائب یکی ز جمله دردی کشان شده