غزل شمارهٔ ۶۰۶

من تاب فراق تو ندارم
نقش تو بسینه می‌نگارم
باشد روزی رخت به بینم
تا جان بلقای تو سپارم
شد در رگ و ریشه تیر عشقت
از هم بگستت پود و تارم
از بادهٔ آن دو چشم مستت
گه سر خوش و گاه در خمارم
وز بوی دو زلف عنبرینت
آشفته و مست و بیقرارم
وز لعل لب شکر فروشت
تلخ است مذاق انتظارم
جز وصل تو مقصدی ندارم
جز یاد تو مونسی ندارم
دیریست که در سر من این هست
کاندر قدم تو جان سپارم
لطفی لطفی که سوخت جانم
رحمی رحمی که سخت زارم
باران کرم ببار بر فیض
آبی آور بروی کارم