غزل شمارهٔ ۱۷۱۷
ز رنگ آل، ظهور جلال معلوم است
جلال حسن ز روی جمال معلوم است
صفای روح عیان گردد از تن خاکی
قماش آب زلال از سفال معلوم است
گرفت هر که کم خود، رسد به اوج کمال
تمام گشتن ماه از هلال معلوم است
لب گشاده، به حرص است حجت ناطق
غنای فقر ز ترک سؤال معلوم است
ز سایه پر و بال هما که در گذرست
شتاب دولت عاشق زوال معلوم است
به کنه نامه توان راه بردن از عنوان
که حال سال ز تحویل سال معلوم است
توان به ریشه اصل از سواد پی بردن
ز سایه سرکشی آن نهال معلوم است
حلال، صرف محال است در حرام شود
ز خرج، دخل حرام و حلال معلوم است
میان تازه خیالان، چو زلف از رخسار
خیال صائب نازک خیال معلوم است