المقالة الثامنة و العشرون

عطار / مصیبت نامه / بخش بیست و هشتم

سالک از خون کرد ادیم چهره رنگ
رفت پیش آدمی با عیش تنگ
گفت ای خورشید بینش آمده
قطب کل آفرینش آمده
قابل بار امانت آمدی
در امانت بی خیانت آمدی
این جهان را وان جهان را سروری
وی عجب تو خود ز هر دو برتری
هم ملایک جمله در خدمت تراست
هم دو گیتی جمله پرنعمت تراست
هم قیامت عرض لشکرگاه تست
دوزخ و جنت سر دو راه تست
هم کلام و رؤیت از حضرت تراست
کن فکان در قبضهٔ قدرت تراست
طی شود هم آسمان و هم ز می
وز تو موئی را نخواهد بد کمی
جمله را در کار تو خواهند باخت
تا ابد با کار تو خواهند ساخت
از ازل ملک ابد خوردن تراست
خوشتر از خوشتر طلب کردن تراست
از تو شد ای اهل گنج و مرد کار
گنج مخفی حقیقت آشکار
چون کمالی بود برتر از جهان
ناقصی بایست آن را تشنه جان
تا گرفت آن کند بر قدر خویش
از هلال آرد بصحرا بدر خویش
قدر داند قرب را از بعد راه
قرب را دایم بجان دارد نگاه
مردم آمد از دو عالم مرد این
نیست کس جز آدمی در خورد این
چون چنین ره سوی گنجی بردهٔ
در طریق گنج رنجی بردهٔ
گر بسوی گنج راهم میدهی
تا ابد از چاه جاهم میدهی
زین سخن شد آدمی بیهوش ازو
دل چو دریا آمدش در جوش ازو
گفت آخر زاشکارا و نهان
کیست سرگردانتر از ما در جهان
بستهٔ‌ تکلیف و پندار آمده
نه شده گم نه پدیدار آمده
با جهانی پر عقوبت پیش در
هر زمان بیم صعوبت بیشتر
هم درین عالم بزیر صد حجاب
هم دران عالم اسیر صد حساب
آفتاب ما شود تاریک حال
گر بود یک ذره ایمان را زوال
زین چنین کاری که ما را اوفتاد
آتشی در سنگ خارا اوفتاد
سنگ نتوانست بار آن کشید
وادمی باری چنان از جان کشید
ای دریغا رنج برد ما همه
زندگی نیست اینکه مرد ما همه
غرقهٔ دریای حیرت آمدیم
پای تا سر عین حسرت آمدیم
مانده گه در حرص و گه در آز باز
کشته گشته در غم ناز ونیاز
دور شور از ما چه میخواهی رهی
ورنه همچون ما در افتی درچهی
زادمی این راه مشکل کم طلب
گر رهی میبایدت زادم طلب
سالک آمد پیش پیر و بار خواست
پیش او برگفت آن اسرار راست
پیر گفتش هست جان آدمی
کل کل و خرمی در خرمی
هرکه او در جان مردم اوفتاد
هر دوعالم در دلش گم اوفتاد
هرکه او در عالم جان ره برد
از ره جان سوی جانان ره برد
ره بجان بردن بجانان بردنست
لیک اول ره سوی جان بردنست
هست جانان را بجان راهی نهان
لیک دزدیدست آن راه از جهان
جان گران ره باز یابد سوی او
تا ابد دزدیده بیند روی او
چون جهانی غیرت از هر سوی بود
روی او دزدیده دیدن روی بود
هست راهی سوی هر دل شاه را
لیک ره نبود دل گمراه را
گر برون حجره شه بیگانه بود
غم مخور چون در درون هم خانه بود