غزل شمارهٔ ۵۴۳۸

در ره باطل ز پا چون نقش پا افتاده ایم
کعبه مقصد کجا و ما کجا افتاده ایم
خجلت روی زمین داریم از بحر کمان
از هدف تا دور چون تیر خطا افتاده ایم
چون نگاه دیده وحشی غزالان از حجاب
در میان مردمان ناآشنا افتاده ایم
خاک می لیسید زبان موج ما در جویبار
تا ازان دریای بی ساحل جدا افتاده ایم
از دم سرد فلک آیینه ما تیره نیست
ما ز دامان تر خود از جلا افتاده ایم
عذر نامقبول ما را کی پذیرند اهل دید؟
ما که در چاه ضلالت با عصا افتاده ایم
از سعادت مشرق خورشید دولت گشته است
هر کجا چون سایه بال هما افتاده ایم
چون کمان و تیر در وحشت سرای روزگار
تا به هم پیوسته ایم از هم جدا افتاده ایم
این جواب آن غزل صائب که والی گفته است
هرکه را از پیش پا رفته است ما افتاده ایم