غزل ۳۱۵
پیوند روح میکند این باد مشک بیز
هنگام نوبت سحرست ای ندیم خیز
شاهد بخوان و شمع بیفروز و میبنه
عنبر بسای و عود بسوزان و گل بریز
ور دوست دست میدهدت هیچ گو مباش
خوشتر بود عروس نکوروی بی جهاز
امروز باید ار کرمی میکند سحاب
فردا که تشنه مرده بود لای گو بخیز
من در وفا و عهد چنان کند نیستم
کز دامن تو دست بدارم به تیغ تیز
گر تیغ میزنی سپر اینک وجود من
عیار مدعی کند از دشمن احتراز
فردا که سر ز خاک برآرم اگر تو را
بینم فراغتم بود از روز رستخیز
تا خود کجا رسد به قیامت نماز من
من روی در تو و همه کس روی در حجاز
سعدی به دام عشق تو در پای بند ماند
قیدی نکردهای که میسر شود گریز