غزل شمارهٔ ۴۵۸۹

نیست بی می باغ رانوری می روشن بیار
تیره می سوزد چراغ لاله ها روغن بیار
صندلی شد آبها وتوبه درد سر نبرد
وقت امدادست ساقی رطل مردافکن بیار
پیش راه ماکه درظلمات غم سرگشته ایم
لطف کن ساقی چراغ از باده روشن بیار
نقد عیش و شادمانی برسرهم ریخته است
سعی کن چون گل به این بستانسرا دامن بیار
نیست جان کهنه راپروای این جسم خراب
از شراب کهنه جان نو مرادرتن بیار
آنچه باید با خود آورده است حسن نوبهار
همچو شبنم دیده پاکی به این گلشن بیار
عافیت در بیخودی ،آسودگی در نیستی است
تاحیاتی هست رخت خود به این مأمن بیار
نیست غیر از رخنه دل روزنی این خانه را
سیر اگر خواهی سری بیرون ازین روزن بیار
خاطر آزاده می خواهد ره باریک عشق
رشته خود بی گره کن روبه این سوزن بیار
بی دم گرم تو صائب بوستان افسرده است
سینه گرمی به این هنگامه چون گلخن بیار