غزل شمارهٔ ۱۰۸
با روی دلفروزت سامان بنمیماند
با زلف جهانسوزت ایمان بنمیماند
در ناحیت دلها با عشق تو شد والی
جز شحنهٔ عشقت را فرمان بنمیماند
زین دست عمل کاکنون آورد غم عشقت
آن کیست که در عشقت حیران بنمیماند
در حقهٔ جان بردم غم تا بنداند کس
هرچند همی کوشم پنهان بنمیماند