غزل شمارهٔ ۱۴۶
سرنمی پیچم به سنگ بیستون از کار عشق
جان شیرین بهر جوی شیر می باید مرا
از نوازش بیشتر می بالم از ریزش به خود
جنبش گهواره بیش از شیر می باید مرا
نیست میدان دل پر وحشت من شهر را
وادیی هموار چون نخجیر می باید مرا
پای دیوار مرا هر برگ کاهی تیشه ای است
خضر تردستی پی تعمیر می باید مرا
روی تلخ دایه نتواند مرا خاموش کرد
طفل بدخویم، شکر در شیر می باید مرا
چون هدف گردنکشی از خاکساری کرده ام
سینه ای آماده صد تیر می باید مرا
نیست بی جا از شفق صائب اگر خون می خورم
در نفس چون صبحدم تأثیر می باید مرا
شد مسلسل بوی گل، زنجیر می باید مرا
بند لنگرداری از تدبیر می باید مرا
از نسیم گل پریشان گردد اوراق حواس
خلوتی چون غنچه تصویر می باید مرا
می کشد مجنون من ز آمد شد مردم ملال
پاسبان ها از پلنگ و شیر می باید مرا
سر به صحرا داده چشم سیاه لیلیم
چشم آهو حلقه زنجیر می باید مرا
هیچ کاری بی کمان نگشاید از تیر خدنگ
با جوانی، همتی از پیر می باید مرا
هست از جوهر فزون صد حلقه پیچ و تاب من
بستر و بالین ازان شمشیر می باید مرا
نیست از غفلت اگر معماری دل می کنم
گوشه ای زین عالم دلگیر می باید مرا
بی غبار خط مرا تسخیر کردن مشکل است
بی قرارم، خاک دامنگیر می باید مرا