غزل شمارهٔ ۵۳۰۱
آب حیوان من نهان در ظلمت شب دیده ام
نور بیداری همین در چشم کوکب دیده ام
گر بگویم خواب شیرین تلخ بر مردم شود
آنقدر فیضی که من در پرده شب دیده ام
لب که عقد اوست در افواه مردم سی و دو
در درون حقه اش سی ودو کوکب دیده ام
من که نتوانم سفیدی از سیاهی فرق کرد
شیشه گردون پر از جهل مرکب دیده ام
در گره چیزی ندارند این هوسناکان پوچ
رشته امیدها را رشته تب دیده ام
پای لغز صد هزاران عاشق لب تشنه است
چاه سیمینی که من در سیب غبغب دیده ام
جمله افاق جهان راقطع با سر کرده ام
تا چو ماه از مهر جام خود لبالب دیده ام
مهرتابان چون چراغ روز باشد پیش او
آفتابی را که من در پرده شب دیده ام
جای آرام و قرار از کوته اندیشان شده است
ورنه من روی زمین را پشت مرکب دیده ام
چون به تلخی نگذرانم روزگار خویش را
من که نوش خلق را در نیش عقرب دیده ام
به که مهر خامشی بر لب زنم اظهار را
من که صائب قتل خود در عرض مطلب دیده ام