غزل شمارهٔ ۲۸۹۴
خردکی رخت بتواند زموج می برون آرد؟
سر از بحری به این شورش حبابی کی برون آرد؟
زفیض عشق چون مجنون کمند جذبه ای دارم
که لیلی را تواند موکشان از حی برون آرد
شهید زخم دندان ندامت باد انگشتش
اگر خواهد مسیح از ناخن ما نی برون آرد
به تاک خشک اگر افتد خمارآلود چشم او
ز زیر بال هر برگی بط پر می برون آرد
زدشت عشق کز گرمی گدازد مغز آتش را
به خاکستر نشیند هر که خواهد نی برون آرد
عبث باد مراد افتاده در پی زورق ما را
زطوفان کشتی ما را نفس تا کی برون آرد
شود از عشق رسوایی طلب معشوق بی پرده
شکر را جذبه طوطی زبند نی برون آرد
دل صائب اگر چون خضر آب زندگی نو شد
سری از کوچه باریک زلفش کی برون آرد؟