غزل شمارهٔ ۸۵۷
هر که با ما می کند بیگانگی
معنی بیگانه می دانیم ما
نه فلک را گرد آن شمع طراز
جوشش پروانه می دانیم ما
از دو عالم گر چه بیرون رفته ایم
خویش را در خانه می دانیم ما
همچو صائب شهپر توفیق را
همت مردانه می دانیم ما
عقل را دیوانه می دانیم ما
عشق را فرزانه می دانیم ما
دست و تیغ عالم خونریز را
شیشه و پیمانه می دانیم ما
استقامت را درین وحشت سرا
لغزش مستانه می دانیم ما
در ریاض عشق، بخت سبز را
سبزه بیگانه می دانیم ما
گوشه ای کز خود کند ما را خلاص
گوشه میخانه می دانیم ما
گفتگوی دولت بیدار را
سر به سر افسانه می دانیم ما
در گلو چون گریه می گردد گره
از قناعت، دانه می دانیم ما
در قمار عشق جان را باختن
بازی طفلانه می دانیم ما
این محیط پر حباب و موج را
گوهر یکدانه می دانیم ما
هر دلی کز آرزوها پاک شد
خلوت جانانه می دانیم ما
قانع از دنیا به رنگ و بو شدن
سخت نامردانه می دانیم ما
دیده قربانیان حیرتیم
خواب را افسانه می دانیم ما