غزل شمارهٔ ۶۴۶۲
جرم اندک را نبخشد رحمت بسیار تو
سنگ کم را نیست وزنی در سر بازار تو
ای خرام آب حیوان گرده رفتار تو
رقص فانوس فلک از شعله دیدار تو
از غبار خط سبزت چشم روشن می شود
می برد زنگ از دل آیینه ها زنگار تو
خط ز خال و چشمت از مژگان بود خونخوارتر
آیه رحمت ندارد مصحف رخسار تو
از شمار بی قراران تو آگه نیستم
گل یکی از غنچه خسبان است در گلزار تو
چشم خونخوارت به خون تلخکامان تشنه است
شربت شیرین نمی گیرد به لب بیمار تو
سایه بال هما را خط آزادی دهد
بر سر هر کس که افتد سایه دیوار تو
هر غمت سرمایه خوشحالی صد ساله است
زعفرانی می کند خار و خس گلزار تو
در فلاخن می گذارد شوق آخر کعبه را
تا به کی بر دل گذارد دست بی دیدار تو؟
همچو داغ لاله گردد کعبه از خون شکار
تیغ چون بیرون کند مژگان بی زنهار تو
پنجه شاهین شمارد نقش بال خویش را
کبک از بس دست و پا گم کرد از رفتار تو
آسمان بیهوده سر در جیب فکرت بوده است
چون تویی باید که سر بیرون برد از کار تو
آنچنان بیار کن دل را که چون نوبت رسد
خاک را بیداردل سازد دل بیدار تو
از سویدای دل ما ای فلک غافل مشو
بر سر این نقطه جولان می کند پرگار تو
سرو می ترسم که بال قمریان را بشکند
سخت می پیچد به خود از غیرت رفتار تو
کیست صائب تا نگردد محو در اول نگاه؟
شد دو عالم محو در آیینه رخسار تو