غزل شمارهٔ ۶۳
یار دل در میان نمیآرد
وز دل من نشان نمیآرد
سایه بر کار من نمیفکند
تا که کارم به جان نمیآرد
وز بزرگی اگرچه در کارست
خویشتن را بدان نمیآرد
کی به پیمان من درآرد سر
چون که سر در جهان نمیآرد
روز عمرم گذشت و وعدهٔ وصل
شب هجرش کران نمیآرد
عمر سرمایهایست نامعلوم
تاب چندین زیان نمیآرد
به سر او که عشق او به سرم
یک بلا رایگان نمیآرد
به دروغی بر انوری همه عمر
گر سر آرد توان نمیآرد