غزل شمارهٔ ۴۳۳
از نکاه نیم مستت العیاذ
وز بلای زلف شستت العیاذ
بر صف دلها زد و تاراج کرد
فتنهای چشم مستت العیاذ
دل ز من بردی و قصد جان کنی
کی برم من جان ز دستت العیاذ
زلف بگشا موبمو وارس به بین
هیچ دل از دام رستت العیاذ
از میانت نیست چیزی در میان
وز دهان نیست هستت العیاذ
از سرا پا هرچه داری الحذر
پای تا سر هر چه هستت العیاذ
فیض از تو هم پناه آرد بتو
گرنه پروای منست العیاذ