غزل شمارهٔ ۶۹۵۰
چون رشته به همواری اگر نام برآری
از گرد گریبان گهر سر بدر آری
زان شهپر همت به تو کردند کرامت
تا بیضه گردون به ته بال و پر آری
آزادگی آن است که چون سرو درین باغ
غمگین نشوی گر گره دل ثمر آری
گردید چو صیقل قدت از دور فلک خم
آیینه دل را نشد از زنگ برآری
گر در دل خود تنگدلان بار دهندت
حاشا که دگر یاد ز تنگ شکر آری
روز سیه مرگ شود شمع مزارت
هر خار که از پای فقیری بدر آری
یک بار هم از بی خبری ها خبری گیر
تا چند به بازار روی و خبر آری؟
هرگز ننهی بر سخن هیچ کس انگشت
یک بار اگر نامه خود در نظر آری
تا کی سخن پوچ دهی عرض به مردم؟
تا چند ز دریا صدف بی گهر آری؟
گر ذوق شکستن به تو اقبال نماید
خود کشتی خود تحفه به موج خطر آری
فارغ شوی از حلقه زدن بر در دونان
یک بار اگر در دل شب دست برآری
زین راهبران راه به جایی نتوان برد
در خویش فرو رو که سر از عرش برآری
صائب شود آن روز ترا آینه روشن
کز هستی بی حاصل خود گرد برآری