غزل شمارهٔ ۲۳۲۷
هر که با خود درد و داغ دلستان را می برد
بی تکلف حاصل کون و مکان را می برد
گردش چشمی که من دیدم زدام زلف او
از دل من خارخار آشیان را می برد
آه سردی خضر راه ما سبکباران بس است
هر نسیمی از چمن برگ خزان را می برد
حسن را باشد خطر از دیده اهل هوس
ابر بی نم آبروی گلستان را می برد
اهل غفلت بر نمی آیند با روشندلان
قطره آبی زجا خواب گران را می برد
می برند از بوستان دامان پرگل بیغمان
عاشق بیدل دعای باغبان را می برد
مشت خاشاکی چه باشد پیش سیل نوبهار؟
ساده لوحی جوهر تیغ زبان را می برد
خانه دنیا بعینه خانه آیینه است
هر چه هر کس آورد با خود، همان را می برد
چشم پوشیدن زدرد و داغ غربت مشکل است
ورنه با خود بلبل ما آشیان را می برد
می رسند از همت پیران به منزل رهروان
تیر با خود تا هدف زور کمان را می برد
یاد بغداد و طواف مرقد شاه نجف
از دل صائب حضور اصفهان را می برد