غزل شمارهٔ ۱۴۵
در صدف جان دردی نیست بجز دوست دوست
آنکه دل از عشق او زنده بود اوست اوست
نغز درین نه طبق نیست بجز عشق حق
هر چه بجز عشق او نیست بجز پوست پوست
قدسهی قامتان زان چمن آراست راست
روی پری پیکران زان گل رو روست روست
عشق مرا پیشه شد در رک و در ریشه شد
نیست منی در میان من نه منم اوست اوست
مهر رخ دوست را سینه من جاست جاست
بر سرخاک رهش دیده من جوست جوست
چون رخ مه طلعتان جان من افروختند
چون کمر دلبران این تن من موست موست
اوست همه عز و نازما همه دل و نیاز
خواری ما بهر ما عزت ما زوست زوست
او همه احسان وجود ما همه جرم و جحود
اوست چنان ما چنین کس چکند خوست خوست
بوی خدا میوزد از نفس اهل دل
نیست سخن شعرفیض عطر از آن بوست بوست