غزل شمارهٔ ۴۲۵۹
آلوده دردمند به درمان چرا شود
منت کش علاج طبیبان چرا شود
بر روی عارفی که در دل گشاده شد
چون بیغمان به سیر گلستان چرا شود
موری که پای او ز قناعت به گنج رفت
قانع به روی دست سلیمان چرا شود
گندم بغل گشا ز دل خاک می دمد
آدم به فکر رزق پریشان چرا شود
چون رزق میهمان طفیلی است سوختن
پروانه بی طلب به شبستان چرا شود
در خامشی نهفته بود عیب جاهلان
پای به خواب رفته خرامان چرا شود
تا بر سخن سوار نباشی ز خود ملاف
آن را که اسب نیست به میدان چرا شود
در غنچه برگ گل بود ایمن ز زخم خار
دلگیر ماه مصر ز زندان چرا شود
تابوت بهر مرده دلان مهد راحت است
زاهد ز زهد خشک پشیمان چرا شود
کوتاه کن به حلم ز خود دست خشم را
کس با پلنگ دست وگریبان چرا شود
آن را که هست چون نفس خود محرکی
غافل ز ذکر حضرت یزدان چرا شود
تا متحد به بحر توان گشت بی حجاب
در بحر، قطره گوهر غلطان چرا شود
چشمی ازان عذار عرقناک آب ده
لب تشنه کس ز چشمه حیوان چرا شود
صائب چو هیچ کس به سخن دل نمی دهد
در شوره زار کس گهر افشان چرا شود