غزل شمارهٔ ۱۲۶۹
چهره گلرنگ را پیمانه ای در کار نیست
نرگس مخمور را میخانه ای در کار نیست
نیست زلف دلفریب یار را حاجت به خال
دام چون افتاد گیرا، دانه ای در کار نیست
لنگر بی مدعایی چشم حیران را بس است
این صدف را گوهر یکدانه ای در کار نیست
حسن کامل عشقبازی می کند با خویشتن
شعله جواله را پروانه ای در کار نیست
نیست بر دست کسی چشم پریشان خاطران
زلف ماتم دیدگان را شانه ای در کار نیست
راه نتوان برد از سنگ نشان در بی نشان
حق طلب را کعبه و بتخانه ای در کار نیست
دل نمی باید شود غافل ازان جان جهان
ذکر حق را سبحه صد دانه ای در کار نیست
نونیازان را گزیری نیست از عشق مجاز
کاملان را ابجد طفلانه ای در کار نیست
پنبه گوش کهنسالان بود موی سفید
خواب وقت صبح را افسانه ای در کار نیست
از نگاهی می توان ما را به خاک و خون کشید
صید ما را حمله شیرانه ای در کار نیست
می کند وحشت ز خود، آن را که خلق افتاد تنگ
خانه زنبور را همخانه ای در کار نیست
حسن چون بی پرده شد زنهار گرد او مگرد
کاین چراغ روز را پروانه ای در کار نیست
می کند دل را عبث زیر و زبر آن حسن شوخ
بهر آن گنج روان ویرانه ای در کار نیست
تیر صائب پر برون آرد در آغوش کمان
راه پیمای طلب را خانه ای در کار نیست