غزل شمارهٔ ۲۲۹
کوکب سعدی بود از هر شرر پروانه را
اختری پیوسته باشد در گذر پروانه را
ذوالفقار شمع باشد بال و پر پروانه را
برنمی دارد ازان دست از کمر پروانه را
نیست ممکن سر برآرد از گریبان چراغ
تا نمی سوزد حجاب بال و پر پروانه را
می کند قایم قیامت را ز آه آتشین
گر نباشد شمع بر بالای سر پروانه را
شب کز آن رخسار آتشناک مجلس در گرفت
شمع پنهان شد به زیر بال و پر پروانه را
جان ز ما خواهی محبت کن که روی گرم شمع
در هلاک خود کند صاحب جگر پروانه را
پر به دندان خواهد انگشت ندامت را گزید
شمع اگر گیرد به این عنوان خبر پروانه را
بی گناهم گر چه می سوزد، به این شادم که نیست
غیر پای شمع، مأوای دگر پروانه را
من ندارم اختری در هفت گردون، ورنه هست
اختری از هر شرر پیش نظر پروانه را
شمع را چون شعله جواله بی آرام ساخت
تا چها آن سنگدل آرد به سر پروانه را
گر چه می دانم ندارد حاصلی جز سوختن
نامه می بندم همان بر بال و پر پروانه را
طالب نور حق از هر ذره ای در آتش است
تازه گردد داغ شمع از هر شرر پروانه را
روی آتشناک او هر جا براندازد نقاب
گرمی پرواز سوزد بال و پر پروانه را
هر شراری دود برمی آورد از مغز خشک
از شب مهتاب می باشد خطر پروانه را
بر ندارد دل در ایام خط از رویش نظر
کار افتاده است با شمع سحر پروانه را
گر برون از پرده آید داغ عالمسوز عشق
شمع چون فانوس گردد گردسر پروانه را
بس که صائب خانه ام روشن ز سوز دل شده است
جامه فانوس آید در نظر پروانه را