غزل شمارهٔ ۶۶۸
یاد یاران که کنند از دل و جان یاری هم
پا ز سر کرده روند از پی غمخواری هم
غم زدایند ز دلهای هم از خوشخوئی
بهره گیرند ز دانش بمدد کاری هم
کم کنند از خود و افزونی یاران طلبند
رنج راحت شمرند از پی دلداری هم
رنج بر جان خود از بهر تن آسائی یار
حامل بار گران بهر سبکباری هم
همه چون غنچه بتنهائی و با هم چون گل
تنگدل از خود و خندان بهواداری هم
رنجه کردند که راحت برسانند بهم
زخمی تیغ جفا بهر سپر داری هم
از ره لطف و محبت همه هم را دلجوی
وز سر مهر و وفا در صدد یاری هم
نور بخشند بهم چونکه بصحبت آیند
روز خورشید هم و شمع شب تاری هم
این می و ساقی آن و طرب و مستی این
جام سرشار هم و منبع سرشاری هم
سرشان ز آتش سودای محبت پر شور
پای پر آبله در راه طلبکاری هم
خواب غفلت نگذارند که غالب گردد
همه هم را بصرند و همه بیداری هم
راحت جان و طبیبان دل یکدیگرند
یار تیمار هم و صحت بیماری هم
همه همدرد هم و مایهٔ درمان دهند
همه پشت هم و آسان کن دشواری هم
فیض تا چند کنی وصف و نکوشی که شوی
خود ار آنقوم که باشند بغمخواری هم