غزل شمارهٔ ۴۹۳

زین بزم نه این بار بر آشفتم و رفتم
کی بود که تلخی ز تو نشنفتم و رفتم
دارد اثر سودهٔ الماس به چشمم
گردی که ز مژگان ز درت رُفتم و رفتم
ای هم نفسان رفتن از این غمکده کم نیست
پژمرده مباشید که بشکفتم و رفتم
امید که در نامهٔ من ثبت نباشد
این راز که از غیر تو بنهفتم و رفتم
ناصح مفشان بر جگرم نیش و همان گیر
این هرزه به جان از تو پذیرفتم و رفتم
این تلخی جان دادن از آن غمزه ببینید
ای اهل سلامت سخنی گفتم و رفتم
عرفی در ناسفته در این بحر بسی هست
انگار که صد درج گهر سفتم و رفتم