غزل شمارهٔ ۴
جان روشندل ز جسم مختصر باشد جدا
در صدف از راه غلطانی گهر باشد جدا
از فشردن غوطه در دریای وحدت می زند
گر چه از هم بند بند نیشکر باشد جدا
رشته سازی است کز مضراب دور افتاده است
دردمندان را رگی کز نیشتر باشد جدا
خازن گنج گهر را دور باشی لازم است
نیست ممکن کوه را تیغ از کمر باشد جدا
بی تکلف، مصحف بر طاق نسیان مانده ای است
حسن نو خطی که از صاحب نظر باشد جدا
از دلیل عقل بر من کوه و صحرا تنگ شد
وقت آن سرگشته خوش کز راهبر باشد جدا
چون نگین از نگین دان بر کنار افتاده ای است
از سر زانوی فکر آن را که سر باشد جدا
می کند بی اختیاری عاشقان را کامیاب
نیست ممکن بهله را دست از کسر باشد جدا
از جهان سرد مهر امید خونگرمی خطاست
شیر در یک کاسه اینجا از شکر باشد جدا
از هم آوازان دو بالا می شود گلبانگ عیش
وای بر کبکی که از کوه و کسر باشد جدا
دست کمتر می دهد جمعیت نیکان به هم
نقطه های انتخاب از یکدگر باشد جدا
سلک جمعیت بدان را نیز می پاشد ز هم
نقطه های شک اگر از همدگر باشد جدا
تا نگردد پخته، دل عضوی است از اعضای تن
کی ز برگ خویش در خامی ثمر باشد جدا؟
معنی بیگانه صائب می کند وحشت ز لفظ
از تن خاکی، دل روشن گهر باشد جدا