غزل شمارهٔ ۵۸۲۱
چون شمع چند من به زبان گفتگو کنم؟
روشندلی کجاست به جان گفتگو کنم؟
تلقین خون مرده دلم را سیاه کرد
تا چند با سیاه دلان گفتگو کنم؟
روشندلی نمانده درین باغ و بوستان
با خود مگر چو آب روان گفتگو کنم
خیزد ز شیشه خانه دل بانگ الامان
هر جا من شکسته زبان گفتگو کنم
لوح سیاه کرده پذیرای نقش نیست
چون خامه من به ساده دلان گفتگو کنم
با تیغ او که از رگ جانهاست جوهرش
چون من برای خرده جان گفتگو کنم؟
صائب ز پیچ و تاب گره می شود سخن
گاهی کز آن دهان و میان گفتگو کنم