غزل شمارهٔ ۱۰۵۲
هستی دنیای فانی انتظار مردن است
ترک هستی ز انتظار نیستی وارستن است
تلخی مرگ طبیعی نیست جز ترک خودی
بیخودی این زهر را بر خود گوارا کردن است
کام دل نتوان گرفتن از جهان بی روی سخت
آتش آوردن برون از سنگ، کار آهن است
جلوه ها دارد به چشم خاکیان دنیای دون
خودنمایی ذره ناچیز را در روزن است
کعبه جویان زحمت شبگیر بیجا می کشند
چاره کوتاهی این ره به خود پیچیدن است
از شکایت رخنه دل می شود ناسورتر
بخیه این زخم، دندان بر جگر افشردن است
باده گلرنگ خوردن در کنار لاله زار
بر سر خاک شهیدان شمع روشن کردن است
برگ سبزی نیست گردون را که زهرآلود نیست
روزی بی منت این خوان، دل خود خوردن است
بی دل روشن ندارد نور آگاهی حواس
دل چو نورانی است هر مویی چراغ روشن است
هر کسی آنجاست از عالم که می باشد دلش
بلبل ما در قفس چون غنچه گردد گلشن است
پیش غافل کاروان عمر چون ریگ روان
می نماید ساکن، اما روز و شب در رفتن است
مرگ را خواند به خود بانگ خروس بی محل
هر که بیجا حرف می گوید سزای کشتن است
تنگدستان را ز قید جسم بیرون آمدن
راهرو را کفش تنگ از پای بیرون کردن است
پیش چرخ آهنین دل، عرض درد خویشتن
حلقه دیگر به زنجیر جنون افزودن است
از نفاق دوستان، دشمن گوارا می شود
مرهم خاری که رو پنهان نماید سوزن است
از تن خود جامه کن چون سرو دایم سبز باش
فال عریانی لباس عاریت پوشیدن است
داغ عالمسوز ما را ناخنی در کار نیست
آتش خورشید صائب بی نیاز از دامن است