غزل شمارهٔ ۵۳۲
ای وصل تو جانفزای عاشق
وی یاد تو دلگشای عاشق
ذکر خوش تو حلاوت او
نام تو گره گشای عاشق
ای روی تو والضحی و مویت
و اللیل اذا سجای عاشق
مویت کفرست و روی ایمان
ای مایهٔ ابتلای عاشق
دردش از تو دواش از تو
ای راحت و ای بلای عاشق
تو با وی و او ترا طلبکار
وصل تو خرد ربای عاشق
در روی تو بیند آنچه خواهد
ای جام جهان نمای عاشق
از تو آید بتو گراید
ای مبدا و منتهای عاشق
جان میکندت فدا چه باشد
گر به پذری فدای عاشق
در حنجرهٔ ملک نباشد
آن نغمهٔ دلربای عاشق
در حوصلهٔ فلک نگنجد
آن ناله چون درای عاشق
ای باعث هوی هوی صوفی
وز بهر تو های های عاشق
پیوسته تو از برای خویشی
هرگز نشوی برای عاشق
هرگز نشدی بمدّعایش
ای مقصد و مدعای عاشق
او را یک کس بجای تو نیست
داری تو بسی بجای عاشق
هم قوت دل و روان اوئی
هم قوت دست و پای عاشق
فیض است دعای تو چه باشد
گر گوش کنی دعای عاشق