غزل شمارهٔ ۶۱۱۴
از گهر گرد یتیمی شست آب چشم من
توتیا شد خاک در عهد سحاب چشم من
جوهر بینایی من پرده سوز افتاده است
کی سفیدی می تواند شد نقاب چشم من؟
آنچنان کز خنده گردد غنچه گل بی گره
از دل بیدار باشد فتح باب چشم من
رشته اشکم بعینه سبحه بگسسته است
بس که می آید غبارآلود آب چشم من
موجه تردست را خشکی کند سوهان روح
آب بردارد گر از دریا سحاب چشم من
دیده من تا به خال دلفریب او فتاد
مردمک شد نقطه سهو کتاب چشم من
تشنه عرض گهر چون تنگ چشمان نیستم
گریه بی اشک باشد انتخاب چشم من
بس که می ریزم به تلخی اشک، هر مژگان من
می شود انگشت زنهاری ز آب چشم من
دیده بیدار انجم محو شد در خواب روز
همچنان در پرده غیب است خواب چشم من
چون تواند بحر با من لاف همچشمی زدن؟
می زند پهلو به گردون هر حباب چشم من
جای حیرت نیست گردد گر حصاری در تنور
در مقام لاف، طوفان از حجاب چشم من
نه ز ساقی ناز و نه از خم بزرگی می کشم
تا ز خون دل مهیا شد شراب چشم من
چون رگ سنگ است صائب در نظر مژگان مرا
بس که از غفلت گرانسنگ است خواب چشم من