پنجاه سالگی شاعر
به سیصد و چهل یک رسید نوبت سال
                        چهارشنبه و سه روز باقی از شوال
                        بیامدم به جهان تا چه گویم و چه کنم
                        سرود گویم و شادی کنم به نعمت و مال
                        ستوروار بدین سان گذاشتم همه عمر
                        که بَرده گشتهٔ فرزندم و اسیر عیال
                        به کف چه دارم از این پنجَه شمرده تمام
                        شمارنامهٔ با صدهزار گونه وبال
                        من این شمار آخر چگونه فصل کنم
                        که ابتداش دروغ است و انتهاش مُحال
                        درم خریدهٔ آزم ، ستم رسیدهٔ حرص
                        نشانهٔ حَدَثانم ، شکار ذلّ سؤال
                        دریغ فر جوانی ، دریغ عمر لطیف
                        دریغ صورت نیکو ، دریغ حسن و جمال !
                        کجا شد آن همه خوبی ، کجا شد آن همه عشق ؟
                        کجا شد آن همه نیرو ، کجا شد آن همه حال ؟
                        سرم به گونهٔ شیر است و دل به گونهٔ قیر
                        رخم به گونهٔ نیل است و تن به گونهٔ نال
                        نهیب مرگ بلرزاندم همی شب و روز
                        چو کودکان بدآموز را نهیب دوال
                        گذاشتیم و گذشتیم و بودنی همه بود
                        شدیم و شد سخن ما فسانهٔ اطفال
                        ایا کسایی ، پنجاه بر تو پَنجه گذاشت
                        بکند بال تو را زخم پنجه و چنگال
                        تو گر به مال و اَمَل بیش از این نداری میل
                        جدا شو از امل و گوش ِ وقت ِ خویش بمال