غزل شمارهٔ ۱۰۷
نه چون بید از تهیدستی درین گلزار میلرزم
که بر بیحاصلی میلرزم و بسیار میلرزم
ز بیخوابی مرا چون چشم انجم نیست پروایی
ز بیم چشم بد بر دیدهٔ بیدار میلرزم
به مستی میتوان بر خود گوارا کرد هستی را
درین میخانه بر هر کس که شد هشیار میلرزم
به چشم ناشاسان گوهرم سیماب میآید
ز بس بر خویشتن از سردی بازار میلرزم
به زنجیر تعلق گر چه محکم بستهام دل را
نسیمی گر وزد بر طرهٔ دلدار میلرزم
نه از پیری مرا این رعشه افتاده است بر اعضا
به آب روی خود چون ساغر سرشار می لرزم
ز بیکاری، نه مرد آخرت نه مرد دنیایم
به هر جانب که مایل گردد این دیوار، میلرزم
به صد زنجیر اگر بندند اعضای مرا صائب
چو آب از دیدن آن سرو خوش رفتار میلرزم