غزل شمارهٔ ۶۲۲۲

سفر نزدیک شد، فکر اقامت را ز سر وا کن
مهیای وداع آشیان شو، بال و پر وا کن
ندارد سیل بی زنهار رحمت بر گرانخوابان
ز پای خویش این بند گران را پیشتر وا کن
وداع برگ هستی را به ایام خزان مفکن
چو گل در نوبهار این سست پیمان را ز سر وا کن
ترا آسوده آب و دانه در کنج قفس دارد
ز آب و دانه بگذر، این گره از بال و پر وا کن
به مستی مگذران چون بلبل ایام بهاران را
چو گل گوشی درین بستان به تحقیق خبر وا کن
نه ای از لاله کمتر در ریاض دردمندی ها
گریبانی به داغ سینه سوز ای بی جگر وا کن
به سرو و بید دامن باز کردن بی ثمر باشد
اگر وا می کنی دامن، به نخل خوش ثمر وا کن
اگر چون نیشکر سنگین دلان پامال سازندت
تو از هر بند انگشتی سر تنگ شکر وا کن
نمی خواهد بصیرت وحشت از دنیای بی حاصل
نداری گر دل بیدار، چشمی چون شرر وا کن
به راه پر خطر دامان کوشش از میان بگشا
به منزل چون رسی بند قبا بگشا، کمر وا کن
نداری چون صدف گر صبر صائب بر تهیدستی
لب دریوزه پیش مردم والاگهر وا کن