قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵۱
به راه دین نبی رفت ازان نمییاریم
که راه با خطر و ما ضعیف و بییاریم
چون روز دزد ره ما گرفت اگر به سفر
بجز به شب نرویم، ای پسر، سزاواریم
ازین به ستان ستاره به روز پنهانیم
ز چشم خلق و به شب رهبریم و بیداریم
وگر به شخص ز جاهل نهان شدیم، به علم
چو آفتاب سوی عاقلان پدیداریم
به حکمت است و خرد بر فرود مردان را
و گرنه ما همه از روی شخص همواریم
یکی ز ما چو گل است و یکی چو خار به طبع
اگرچه یکسره جمله به سان گلزاریم
سخن به علم بگوئیم تا ز یکدیگر
جدا شویم که ما هر دو اهل گفتاریم
سخن پدید کند کز من و تو مردم کیست
که بیسخن من و تو هردو نقش دیواریم
جهان، خدای جهان را مثل چوبستانی است
که ما به جمله بدین بوستان در اشجاریم
بیای تا من و تو هر دو، ای درخت خدا،
ز بار خویش یکی چاشنی فرو باریم
لجاج و مشغله ماغاز تا سخن گوئیم
که ما ز مشغلهٔ تو ز خانه آواریم
اگر تو ای بخرد ناصبی مسلمانی
تو را که گفت که ما شیعت اهل زناریم؟
محمد و علی از خلق بهترند چه بود
گر از فلان و فلان شان بزرگتر داریم؟
خزینهدار خدایندو، سرهای خدای
همی به ما برسانند کاهل اسراریم
به غار سنگین در نه، به غار دین اندر
رسول را، ز دل پاک صاحب الغاریم
ز علم بهرهٔ ما گندم است و بهر تو کاه
گمان مبر که چو تو ماستور و که خواریم
به خمر دین چو تو خر، مست گشتهای شاید
که خویشتن بکشیم از تو ما که هشیاریم
ز بهر تو که همی خویشتن هلاک کنی
به بی هشی، همگان روز و شب به تیماریم
چو آگهیم که مستی و بیخرد، ما را
اگرچه سخت بیازاری از تو نازاریم
وز آن قبل که تو حکمت شنود نتوانی
همیشه با تو به حکمت دهان به مسماریم
تو را که مار گزیدهاست حیله تریاق است
ز ما بخواه، گمان چون بری که ما ماریم؟
تو گرد چون و چرا گر همی نیاری گشت
چرا و چون تو را ما به جان خریداریم
خرد ز بهر چه دادندمان، که ما به خرد
گهی خدایپرست و گهی گنهکاریم؟
«مکن بدی تو و نیکی بکن» چرا فرمود
خدای ما را گر ما نه حی و مختاریم؟
چرا که گرگ ستمگاره نیست سوی خدای
به فعل خویش گرفتار و ، ما گرفتاریم؟
چرا به بانگ و خروش و فغان بی معنی
کلنگ نیست سبکسار و ما سبکساریم؟
چرا بر آهو و نخچیر روزه نیست و نماز؟
چرا من و تو بدین کارها گرانباریم؟
چه داد یزدان ما را ز جملگی حیوان
مگر خرد که بدان بر ستور سالاریم؟
اگر به فضل و خرد بر خران خداوندیم
همان به فضل و خرد بندگان جباریم
خرد تواند جستن ز کار چون و چرا
که بیخرد به مثل ما درخت بیباریم
خرد چرا که نجوید که ما به امر خدای
چرا که یک مه تا شب به روز ناهاریم؟
به خون ناحق ما را چرا نمیراند
خدای، گر سوی او خونی و ستمگاریم؟
وگر گناه نخواهد ز ما و ما بکنیم
نه بندهایم خداوند را که قهاریم
وگر به خواست وی آید همی گناه از ما
نهایم عاصی بل نیک و خوب کرداریم
اگر مر این گره سخت را تو بگشائی
حقت به جان به دل بندهوار بگزاریم
وگر تو گرد چنین کارها نیاری گشت
مگرد، وز بر ما دور شو، که ما یاریم
وگر بپرسی از این مشکلات مر ما را
به پیش حملهٔ تو پای، سخت بفشاریم
به دست خاطر روشن بنای مشکل را
برآوریم به چرخ و به زر بنگاریم
مبارزان سپاه شریعتیم و قران
از آنکه شیعت حیدر، سوار کراریم
به نزد مردم بیمار ناخوش است شکر
شگفت نیست که ما نزد تو ز کفاریم
یکی ز ما و هزار از شما اگر چه شما
چو مار و مورچه بسیار و ما نه بسیاریم
سپه نباشد پانصد ستور بر یک مرد
روا بود که شما را سپاه نشماریم