غزل شمارهٔ ۱۴۷۰
چون به حیرت زدگان است مرا روی سخن
طرف صحبت من صورت دیوار بس است
کاروانی جهد از خواب به یک طبل رحیل
در شبستان جهان یک دل بیدار بس است
نبرد سبحه تزویر به صد راه مرا
کمر وحدت من حلقه زنار بس است
بی نیازست سخنور ز محرک صائب
خامه را ذوق سخن باعث گفتار بس است
می گلرنگ من آن روی چو گلنار بس است
نقل من حرفی ازان لعل شکربار بس است
نیست چون سیل مرا راهنمایی در کار
کشش بحر مرا قافله سالار بس است
پرتو عاریتی نعل در آتش دارد
شمع بالین من از دیده بیدار بس است
قیل و قال است گران بر دل روشن گهران
طوطی آینه ام سبزه زنگار بس است