اگر نظام امور جهان به دست قضاست
چرا به هرچهکند امر شهریار رضاست
شهیکه قامت یکتای دهرگشته دوتا
به پیشگوهر او کز مثال بیهمتاست
ستوده فتحعلیشاه شهریار جهان
کهاصل و فرع وجود است و مایه ی اشیاست
مگر به نعل سمندش برابریکرده
که مه ز خجلت گاهی نهان وگه پیداست
زمانه نافهٔ چین خواند مشک خلقش را
فکند چین به جبین آسمان که عین خطاست
شود ز تیغ کجش راستکار هفت اقلیم
زهی عجب که به صورت کجست و راست نماست
ز رشک طلعت او کور گشت دیدهٔ مهر
از آن ز خط شعاعی به دست مهر عصاست
دگر قبول سخن بیادله جایز نیست
مرا به صدق سخن اولین بدیههگواست
به باغ رزم سنانش نمو کند چون سرو
بلی ز اصل نباتست و مستعد نماست
فلک نباشد چون او چرا که چاکر اوست
اگرچه پایهٔ او ماورای چون و چراست
جهان به صورت معنیست اندرو مُد غم
عجب مدارکه او درجهان بهصورت ماست
یک آسمان و ازو آشکار صد خورشید
یک آفتاب و مر او را هزارگونه سناست
اگرچه صدگهر از یک محیط برخیزد
نتیجهٔ گهر صلب او دو صد دریاست
و گرچه این همه پهناورند و بیپایان
ولی ز جمله نکوتر دو بحر گوهر زاست
یکی که هستی او هست بیبها گوهر
یکی که گوهر او گوهر تمام بهاست
یکی چو نور وجو دست و دیگری پرتو
یکی چو چشمهٔ خورشید و دیگری چو ضیاست
یکی حسینعلی میرزاست خسرو عهد
یکی حسن شه عادل که معدلت فرماست
مرآن بسان مسیحا شکسته قفل سپهر
مراین بسان سلیمان کلید فتح سباست
ز شور خدمت این در سر فلک سودا
ز تف ناچخ این در مزاج خور صفر است
زگرد توسن آن تاکه بنگریکهسار
ز نعل اَبَرَش این تا نظر کنی صحراست
نطاق خدمت آن طوق گردن گردون
زمین درگه این فرق گنبد خضر است
فنا ز رافت آنگشته همنشین بقا
بقا ز سطوت این درگذار سیل فناست
جهان مسخر آن یک ز ماه تا ماهی
فضای مملکت این زارض تا به سماست
مر آن نموده سبک سنگ خصم را چون کاه
مراین به گوهر تیغش خواص کاه رباست
نقوش نامهٔ آن زیب پیکر طاووس
صریر خامهٔ این صیت شهپر عنقاست
به هرچه مخفی و غیبست ذات آن عالم
به هرچه مکمن کونست رای این داناست
به عرض لشکر آن مهر و مه بود داخل
ز دخل همت این فقر و فاقه مستثناست
هم از تفقد آن یک ستم به جای ستم
هم از تشدد این یک بلا به جان بلاست
همه نتایج آن را فلک ز دل چاکر
همه سلالهٔ این را جهان ز جان مولاست
همه نتایج آن در جمال هشت بهشت
همه سلالهٔ این از جلال هفت آباست
مر آن به مملکت چرخ حاکم محکم
مر این به کشور آفاق والی والاست
حسام صولت آن روز رزمکشورگیر
کمند سطوت این وقت عزم قلعه گشاست
ز سهم خنجر آن فتنه مختلف اوضاع
ز بیم ناوک اینچرخ مرتعشاعضاست
ز رشک طلعت آن آفتاب چون ذره
ز حسرت گهر این سهیل همچو سهاست
ثنای این دو نیاری نمود قاآنی
اگرچه پایهٔ شعر تو برتر از شعر است
چگونه گوهر توصیفشان توانی سفت
اگر چه حدت الماس فکرتت برجاست
چهسان به بادیهٔ مدحشانکنی جولان
اگرچه خنگ خیال تو آسمان پیماست
ز مدح دست بدار و برآر دست دعا
اگرچه برتو ز عجز مدیح جای دعاست
زمین درگهشان باد آسمان بلند
مدام تا که زمین زیر و آسمان بالاست