غزل شمارهٔ ۱۸۸۴
آن را که در وطن لب نانی میسرست
سی شب ز ماه عید سرایش منورست
در خانه های کهنه بود مور و مار بیش
حرص و امل به طینت پیران فزونترست
ارباب احتیاج اگر آبروی خویش
گردآوری کنند، به از عقد گوهرست
هرگز نگردد آینه را دل به آب صاف
ظلمت ز آب خضر نصیب سکندرست
در کنه ذات، فکر به جایی نمی رسد
دریای بیکنار چه جای شناورست؟
فردی که ساده است نیارند در حساب
دیوانه را چه کار به دیوان محشرست؟
از بس گزیده است سلامت روی مرا
موج خطر به چشم من آغوش مادرست
در قطره ای چه جلوه کند بحر بیکنار؟
در چشم مور ملک سلیمان محقرست
صائب به غیر نامه عالم نورد من
هر نامه ای که هست و بال کبوترست