غزل شمارهٔ ۳۳۱۸
حسن نو خط تو سرمایه نازی دارد
که ز هر حلقه خط چشم نیازی دارد
گر چه از غمزه بیرحم تو دل نومیدست
به سر زلف تو امید درازی دارد
حسن خود رای مسخر نشود شاهان را
دل محمود به این خوش که ایازی دارد
آن کس از خار ره عشق تواند گل چید
که ز هر آبله ای چشم فرازی دارد
به که از کف ندهد شیوه مردم داری
هر که چون دیده، در خانه بازی دارد
سینه گرم تو از جوش نیفتد صائب
که عجب زمزمه گوش گدازی دارد