غزل شمارهٔ ۴۴۹۶
در دل ما بخت سبز بارندارد
دانه ما زنگ نوبهار ندارد
چشم شرر در کمین سوختگان است
با دل افسرده عشق کار ندارد
شیشه دلان راست بیم سنگ ملامت
سیل محابا ز کوهسار ندارد
عشق بود فارغ از کشاکش عشاق
گنج غم پیچ وتاب مار ندارد
هر که به مرهم گرفت رخنه دل را
راه برون شد ازین حصارندارد
درد به اندازه طبیب فرستند
نیست غم آن را که غمگسار ندارد
برگ نشاط زمانه پنبه گوش است
گل خبر از ناله هزار ندارد
سر ز گریبان برون میار که این بحر
موج بجز تیغ آبدار ندارد
در دل خرسند نیست حسرت دنیا
نعمت آماده انتظار ندارد
قافله شوق بی نیاز ز خضرست
ریگ روان با دلیل کار ندارد
چهره زرین خراج هر دو جهان است
عاشق اگر قصر زرنگار ندارد
پاره بود همچو صبح پرده رازش
از دل شب هر که رازدار ندارد
هر که نگیرد کناره از همه عالم
راه در آن بحر بیکنار ندارد
سنبل فردوس اگر چه دیده فریب است
رتبه آن زلف مشکبار ندارد
سوخت دل عالم از نوای تو صائب
هیچ دل گرمی این شرار ندارد