غزل شمارهٔ ۴۱
نیستی طفل، اینقدر بر خاک غلطیدن چرا؟
گل به روی آفتاب روح مالیدن چرا
جسم خاکی چیست کز وی دست نتوان برفشاند؟
گرد دست و پای خود چون گربه لیسیدن چرا
خاک صحرای عدم از خون هستی بهترست
بر سر جان اینقدر ای شمع لرزیدن چرا
کور را از رهبر بینا بریدن غافلی است
بی سبب از عیب بین خویش رنجیدن چرا
سرو من، با سایه خود سر گرانی رسم نیست
اینقدر از خاکسار خویش رنجیدن چرا
سنگ را پر می دهد شوق عزیزان وطن
ای کم از سنگ نشان، از جا نجنبیدن چرا
(قدر شعر تر چه می دانند ناقص طینتان؟
آب حیوان بر زمین شوره پاشیدن چرا)
(عمر چون باد بهاری دامن افشان می رود
در میان خار و خس چون گل نخندیدن چرا)
بعد عمری از لب لعل تو بوسی خواسته است
اینقدر از صائب گستاخ، رنجنیدن چرا؟